اطلاعات لطفا


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش اومدین امیدوارم خوشتون بیاد

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان برای همه و آدرس minoo1380.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






آمار مطالب

:: کل مطالب : 36
:: کل نظرات : 22

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 5
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 5
:: بازدید ماه : 280
:: بازدید سال : 344
:: بازدید کلی : 42984

RSS

Powered By
loxblog.Com

اطلاعات لطفا
چهار شنبه ساعت | بازدید : 213 | نوشته ‌شده به دست minoo | ( نظرات )

وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم . هنوز جعبه ی قدیمی و

 گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود را به خاطر دارم . هر وقت که مادرم تلفنی حرف می

 زد می ایستادم و گوش می کردم . بعد از مدتی کشف کردم که موجود عجیبی در این جعبه ی جادویی

 زندگی می کند که همه چیز را می داند . اسم این موجود "اطلاعات لطفا" بود و به همه سوالها پاسخ می

 داد . ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا می کرد .

بار اولی که با این موجود عجیب رابطه برقرار کردم روزی بود که مادرم به دیدن همسایه مان رفته بود .

 در زیر زمین با وسایل نجاری پدرم بازی می کردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم . دستم خیلی درد

 گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده ای نداشت چون کسی در خانه نبود که دلداریم دهد .

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همانطور که می مکیدمش دور خانه راه می رفتم تا اینکه به راه پله

 رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم . گوشی تلفن را

 برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالا سرم بود گفتم : "اطلاعات لطفا"

صدای وصل شدن آمد بعد صدای واضح و آرام در گوشی گفت : "اطلاعات"

-انگشتم درد گرفته ............ حالا که یکی بود حرفهایم را بشنود اشکهایم سرازیر شد .

-مامانت خانه نیست ؟

-هیچکس خانه نیست .

-خونریزی داری ؟

- نه با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم .

-دستت به جایخی می رسد ؟

-می توانم درش را باز کنم .

-برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار .

یک روز دیگر به "اطلاعات لطفا" زنگ زدم .

صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات

پرسیدم : "تعمیر" را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد .

بعد از آن روز برای همه سوالهایم با "اطلاعات لطفا" تماس می گرفتم .

سوالهای جغرافیم را از او می پرسیدم و او بود که به من می گفت آمازون کجاست .سوالهای ریاضی و

 علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته ام دانه بدهم .

روزی که قناریم مرد با اطلاعات تماس گرفتم و داستان غم انگیز را برایش تعریف کردم . او در سکوت به

 من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که عموما بزرکترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم .

پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی می کنند

 عاقبتشان این است که به یک مشت پر در گوشه ی قفس تبدیل شوند ؟

فکر میکنم که عمق درد و احساس مرا فهمید چون که گفت : عزیزم همیشه به خاطر داشته باش که دنیای

 دیگری هم هست که میشود در آن آواز خواند و من حس کردم که حالم بهتر شد .

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم . دلم خیلی برای دوستم تنگ شد "اطلاعات لطفا" متعلق

 به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی به فکرم نمی رسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم .

وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگی ام را همیشه دوره می کردم . در لحظاتی از عمرم که با

 شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم ما آمد که در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم . احساس

 می کردم که "اطلاعات لطفا" چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش را صرف یک پسر بچه می کرد .

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک می کردم هواپیمایمان در وسط راه ، جایی نزدیک به

 شهر کوچک سابق من توقف کرد . نا خود آگاه تلفن را برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم :

"اطلاعات لطفا"

صدای واضح و آرامی که به خوبی می شناختمش پاسخ داد : اطلاعات

نا خود آگاه گفتم : می شود بگویید "تعمیر" را چگونه می نویسند؟

سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که گفت : "فکر می کنم تا حالا انگشتت خوب شده

 . خندیدم و گفتم : پس خودت هستی ، می دانی چقدر آن روزها برایم مهم بودی ؟

گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم و همیشه منتظر تماسهایت بودم .
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم و پرسیدم آیا می توانم هر بار به اینجا می آیم با او تماس بگیرم .
گفت : لطفا این کار را بکن ، بگو می خواهی با ماری صحبت کنی .

سه ماه بعد من دوباره آنجا بودم یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات

گفتم : می خواهم با ماری صحبت کنم

-دوستش هستید ؟

-بله بک دوست بسیار قدیمی

- متاسفم ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود . متاسفانه یک ماه پیش در گذشت .

قبل از اینکه حرفی بزنم . گفت : صبر کنید ماری برای شما پیغامی گذاشته . یادداشتش کرد که اگر شما

 زنگ زدید برایتان بخوانم . بگذارید بخوانمش

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند :

به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند ........ خودش منظورم را می فهمد .

تشکر کردم و قطع کردم . منظورش را می دانستم .



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: